مريم غايب

خسرو پرهوده

مريم غايب


خسرو پرهوده

مرد گفت: يه كم مشخص تر بگو اونجا صدها دختر هست.
«از اين مشخص تر»
«فردا پنجشنبه ست مترو هم غوغاست»
«چشمام سياه و درشته»
مرد گفت: «سياهه سياه»
»از دور مثل دو تكه زغالن»
مرد نوك قلم مويش را در رنگ سياه زد و نقطه اي در عدسي خالي چشمانه دختر گذاشت. كمي پرداختش كرد، گفت:
« نشانه هايت را مي گم اشتباه بود بگو. قد بلند. بيني قلمي با چشم و ابروي سياه و كشيده»
«خوب در ذهنت نقاشيم كردي»
گفتي معمولاً‌مانتوي سياه چسبان مي پوشي با روسري كوتاه كه گل هاي ريز قرمزي دارد.
«دوستام ميگن اين مانتوم معركم مي كنه»
«كيف چي. اهل كيف اينجور چيزا هم هستي»
«كيف اسرار خانه خانماست. من يه كوچكش دارم سياه‌ست.»
«عاليه»
«چي»
«اين كه كيفت كوچكه. آخه من از دخترهايي كه كوله پشتي مي اندازند روي شانه هاشون بدم مي ياد»
مرد آخرين نگاه را به چهره دختر انداخت گفت: پس چهار و نيم فردا توي مترو مي بينمت. راستي مريم نگفتي كجاي سالن انتظار مي ايستي.
«چرا فكر مي كني اسم من مريمِِ»
«نشانه هات مثل اونه»
«اين مريم كيه كه اسمشِ رو من گذاشتي»
«فردا همه چيزو بهت خواهم گفت. راسِ ساعت چهار و نيم»
مرد نگاه به ساعت اش كرد.
ساعت دختر هم چهار و پانزده دقيقه بود.
مرد وارد سالن انتظار مترو شد. دختر توي سالن انتظار كنار ستوني كه تابلوي ساعتِ حركتِ مترو به آن نصب شده بود ايستاد.
مرد آمد وسط سالن و قيافه خانم ها كه در حال رفت و آمد بودند را از نظر گذراند و بعد آنهائيكه روي صندلي نشسته بودند.
دختر هم.
مرد رفت روي صندلي خالي نشست كه نزديك به باجه هاي فروش بليط بود. لاي روزنامه را باز كرد و نظري به چهره نقاشي شده دختر انداخت و به محوطه بيرون سالن نگاه كرد.
دختر روي صندلي نشست كه مقابل كيوسك هاي تلفن بود.
پايش را روي آن يكي پايش گذاشت و هر مردِ تازه واردي كه مي آمد به چهره نقاشي شده مرد نگاه مي كرد.
مرد نگاه به ساعت اش كرد.
تمام زن و مردهاي توي سالن هجوم برده بودند به سمت جايگاه كنترل بليط و سمت ديگر سالن پر شد از مسافرين كه از مترو پياده شده و با شتاب به سمت درب خروجي مي رفتند.
نگاه دختر در هجوم جمعيتي از زن و مرد بود.
مرد كنار درب خروجي سالن به صورت زن ها چشم داشت كه شتابان بيرون مي رفتند.
دختر وسط سالن مدام در حركت بود و اطرافش را نگاه مي كرد. به سمتِ جايگاه مامورين كنترل بليط رفت و راهرو تمام سنگ شده. مترو را از نظر گذراند و برگشت كنار باجه هاي فروش بليط نشست و گوش به ترانه اي سپرد كه از بلندگوي پخش مي شد.
خانمي بلند قد با مانتوي سياه آمد كنار تابلوي ساعات حركت مترو ايستاد.
مرد چند قدمي به سوي او آمد.
خانم نگاهي به ساعت اش كرد و توي كيوسك تلفن رفت.
مرد آمد كنار كيوسك هاي تلفن نشست و به چهره نقاشي شده دختر خيره شد.
خانم داشت توي آينه كوچكي نگاه مي كرد. چند تار از موهايش را بيرون كشيد روي صورتش رها كرد. كيف سياهش را بست، روزنامه اي خريد و از سالن با نگاه مرد بيرون رفت.
صداي راديو قطع شد و به مسافرين هشدار داده شد از «كشيدن سيگار خودداري كنند»
دختر آمد وسط سالن و مردها را نگاه كرد و بعد به محوطه بيرون از مترو، مردي شتابان مي آمد.
مرد زير سايه بان ايستگاه مترو ايستاد. به اطرافش نگاه كرد و به سمت خانمي رفت كه مانتوي سياه داشت و تكيه به ستون بزرگي داده و روزنامه اي را تكان مي داد.
دختر لحظه اي انديشيد و بعد مرد را ديد همراه خانم مي روند.
دختر نگاهي به چهره نقاشي شده مرد انداخت و رفت سمت درب خروجي. كنار سطلِ بزرگي ايستاد. چهره مرد را مچاله كرد توي سطل انداخت.
لحظه اي بعد هم چهره نقاشي شده دختر مچاله شده توي سطل افتاد.
21/5/80

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30233< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي